سگ را بجنبان (Wag the Dog) فیلمی است که بَری لِوینسون در سال ۱۹۹۷ با فیلمنامهای از هیلاری هنکین و دیوید ممت آن را ساخت. فیلمنامهای که از روی رمانی بهقلم لَری بینهارت اقتباس شدهبود: قهرمان آمریکایی (American Hero). این رمان دربارۀ ماجراهایی بود که قبل از انتخابشدن جورج بوش پدر به ریاستجمهوری دوبارۀ ایالات متحده رخ دادهبود.
فیلم – جدا از نوشتۀ آغازینش که بعدتر به آن برخواهیم گشت – با یک آگهی تبلیغاتی آغاز میشود که «عوضکردن اسب برنده در میانۀ راه» را صلاح نمیداند. کمپینی تبلیغاتی که برای دوباره رأیآوردن رئیسجمهور در انتخابات پیش رو طراحی شدهاست. اما مسئلهای پیش آمده که کاخ سفید و دستیاران رئیسجمهور را نگران کردهاست: یک رسوایی جنسی. دختری پیشاهنگ مدعی شده که در دیدار آنها از کاخ سفید، رئیسجمهور به او تعدّی کردهاست و حالا همه بهصف شدهاند تا چارهای بیندیشند و رئیسجمهور را از این منجلاب برهانند.
از اینجا پای کُنراد (رابرت دنیرو) به فیلم باز میشود. او کسی است که بلد است اینجور موارد را جمعوجور کند و راهحلی که او به آن میرسد، و در دو هفته مانده به انتخابات باعث میشود رئیسجمهور دوباره آبروی ازدسترفتهاش را بهدست آورد، این است که اخباری دروغین تولید و منتشر شود تا این رسوایی از ذهن مردم کنار برود و آنها دچار فراموشی شوند. بدین ترتیب، او بهکمک استنلی (داستین هافمن)، یک تهیهکنندۀ فیلم، شروع به سناریوچینی و تولید متریال برای یک نمایش بزرگ میکنند: جنگ با آلبانی. کسی چیزی دربارۀ آلبانی نمیداند و همین بهترین دلیل است تا کنراد به آلبانی متوسل شود. عدمشناخت باعث میشود تا همهچیز راحتتر قبولانده شود. در اثنای دیالوگها، به این هم اشاره میشود که بسیاری از جنگهای نمایشدادهشده در تلویزیون چیزهایی از این دست بودهاند.
اینگونه فیلم، قاعدتاً بر مبنای کتابی که از روی آن اقتباس شدهاست، انگشتش را روی نقطهای بسیار حساس میگذارد: نقش رسانه بهعنوان چیزی که میتواند حقیقت را کاملاً وارونه کند و به ملت تحویل دهد؛ جوری که آنها حتی واقعیتهای مسلّم را نیز از یاد ببرند. سناریوچینی استنلی و کنراد برای این نمایش بزرگ جوری دقیق و درست و با فراز و فرود و سوءاستفاده از احساسات ملیگرایانۀ جمعی پیش میرود که رفتهرفته باعث میشود محبوبیت روبهافول رئیسجمهور، که تا نزدیکیهای پنجاه درصد پایین آمدهبود، دوباره رشد کند و به نود درصد برسد. چیزی که دوباره پیروزی او را تضمین میکند.
در این میان، روی نقش سینما و تکنیکهای آن نیز تأکید میشود. استنلی یک تهیهکنندۀ فیلم است و در اجرای این نمایش نیز از عوامل سینمایی بهره میبرد: طراح صحنه، آهنگساز، فیلمنامهنویس، طراح جلوههای ویژه، بازیگر و… . فرایند پیشرفت این سناریو نیز خود جنبهای سینمایی دارد. به همۀ گوشهوکنارهای آن فکر میشود و سعی میشود تا هر عنصری که احساسات مردم را تحریک میکند در آن گنجانده شود. حتی وقتی سیآیای به این دروغ پی میبرد و از جایی جلوی آن را میگیرد، استنلی با طراحی چرخشی (plot twist) در فیلمنامه، آن را به مسیری دیگر برده و باعث میشود تا دوباره بازی بهدست آنها بیفتد.
اما این بازی بیرحمی است و برای کسی که سودای نام دارد، سرانجام خوشی در انتظار نیست. استنلی درواقع همان سگی است که در نوشتۀ آغازین به آن اشاره شدهبود: او آنقدر باهوش است که دُم را تکان میدهد و همۀ این ماجراهای دروغین را به بهترین شکل به پیش میراند. اما در پایان، هوشش را از دست میدهد. سودای نام و حسرت قدردانینشدن گریبانش را میگیرد و نمیگذارد درست فکر کند. پس وقتش است که دُم او را تکان بدهد؛ او جانش را بر سر این پروژه میگذارد. در این بازی سیاسی و امنیتی و محرمانه، هیچ رحم و قدرشناسیای در کار نیست.
اصطلاح «سگ را بجنبان» اصولاً برای موقعیتهای اینچنینی استفاده میشود. زمانی که قرار است با برجستهکردن چیزی کماهمیت، حواسها را از چیزی پُراهمیت دور کرد. مثل سگی که در لحظۀ تشییع شومن (سرباز خیالی مُرده در آلبانی) میآید و خود را به تابوت میچسباند. لحظهای عاطفی که مخاطب را از فکرکردن دور میکند. نکتۀ جالب اما اینجاست که یک ماه بعد از اکران فیلم، ماجراهایی مشابه برای بیل کلینتون رُخ میدهد. باز هم در آستانۀ انتخاباتی دیگر، خبری از رابطۀ پنهانی او و منشیاش به بیرون درز میکند و او را در جایگاه متزلزلی قرار میدهد. و درست در همان زمان هم هست که بمبهای آمریکایی بر سر سودانیها فرود میآید.